بنام پروردگار هستي بخش و مهربان
سلام و عرض ادب خدمت همه شما خوانندگان عزيز، خدمت يكايك شما سروران و گراميان عرض شاد باش و احترام دارم، اميدوارم هرجا كه هستيد هميشه سلامت و زير سايه حق تعالي روزهاي شادي را سپري نمائيد.
دل زدست ام رفت و جان هم ، بي دل و جان چون كنم
سر عشق ام آشكار گشت، پنهان چون كنم
هر كس ام گويد كه درماني كن، آخر درد را
چون به دردم دائما مشغول، درمان چون كنم
اي سرنوشت،
از تو كجا مي توان گريخت؟
من راه آشيان خود را از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه اي راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام...
سالهاي زيادي گذشت، نزديك عيد كه ميشد به مادرم زنگ ميزدم: احوال پرسي ميكردم، اولين پرسش مادر اين بود كه، كي ميآيي؟ دوست داشت كنار سفره هفت سينش همه باشند، اما نسبت به من يه جوري ديگر بود. شايد بخاطر اين بود كه من هر سال ميرفتم. قبل از سال تحويل خيلي استرس داشت كه سفره هفت سين را بچيند، همه چيز آماده ميشد. كنار سفره مينشست، اسكناسهاي تا نشده را كناري ميگذاشت، جورابهاي مردانه را در رنگهاي مختلف دركنار دامنش جاي ميداد، بهترين لحظات عمرش را سپري ميكرد، هميشه كنار سفره هفت سين پر ميشد از بجه ها، عروس ها، نوه ها... پس از سال تحويل به پسر هايش يك جفت جوراب عيدي ميداد، به نوه هايش نيز از اسكناسها يك دانه عيدي ميداد. براي عروس هايش روسري و يا پارچه اي رنگين عيدي ميداد، اين رسم همه ساله ادامه داشت...
اما امسال مادري نبود، همه آرزوهايش رايك جا باد برد و پاييز خزانش، عيد را سيه كرد، مادري مهربان و دوست داشتني، امسال جايش خيلي خالي بود. دلم تنگ ميشود به روزهايي كه فقط خاطره شد. تقدير چنين رقم زد.
حالا تنهاترين تنهاي اين شهر غريب شدم، گاه و بيگاه عكس ها و فيلم هايش را مرور ميكنم، شايد باورم نشود كه ديگر مادري ندارم، حالا تازه ميفهم كه سقف تنهايي هايم چه بسيار است،
تقديم به پدر و مادر عزيزم( قسمتي از كتاب دلنوشته هاي ماندگار من)
این مجموعه را به پدر و مادر عزیزم تقدیم میکنم ،ای پدرو مهربانم: از شما هر چه میگویم باز هم کم میآورم، خورشیدی شدید و از روشناییتان جان گرفتم و در ناامیدیها نازم راکشیدید و لبریزم کردید از شوق، اکنون حاصل دستان خستهتان رمز موفقیتم شد؟ اما بايد ياد كنم از پدرخدا بيامرزم كه سالهاي زياد براي راه رفتن، بزرگ شدن، باسواد شدن و آموختن راه زندگي خيلي زحمت كشيد، هميشه دلسوزم بود. روح پاک پدرم که عالمانه به من آموخت تا چگونه در عرصه زندگی، ایستادگی را تجربه نمایم مادرم نيز برايم شبهاي زيادي بيدار ماند، در راه و نيمه راهها براي سلامتيام وقت گذاشت، لذا در پايان اين كتاب از آنها تشكر و قدرداني ميكنم و خدا را شاكرم كه چنين پدر و مادري مهربان و بزرگ دارم و هميشه افتخار فرزندي كردم، هميشه حواسمان به چروکهایِ دور چشم مادرم و لرزش دست های پدرم بود.حواسم به خيس شدنهای گاه و بیگاهِ چشمهایِ کم سو و دلتنگیِ شان بود. اما خيلي زود زمان گذشت و هر دوي آنها پيرشدن، خيلي زودتر از آن كه فكرش را بكنم پدرم از كنارم رفت، دلم به دلگیریِ غروبهایِ تنهاییِ آبادي، كه همه عمرش را در آن شمارش كرد تنگ ميشود. چرا كه هميشه حواسش بود كه غروبهايم دلتنگ و غصه دار نشود. حواسش بود كه آرام قد بكشم، نيازها و نازهايم را برآورده سازد، اما آنها یک مرتبه آنقدر پیر شدند و آنها گرانترین و بیهمتاترین عشقهایِ زندگیم به شمار آمدند. اما كوتاهي روزگار را وقتي فهميدم كه كنارشان بودم، و طولاني بودن آنرا وقتي احساس كردم كه ديگر كنارشان نبودم، پدر و مادر عزیزترین افراد در زندگی من بودند که مطمئنا هرگز قادر به جبران زحمات و محبت هایشان نخواهم بود، اما گاهی پیش میآید که سعی میکنم علاوه برکارهای کوچکی که برایشان انجام میدهم، به پاس تعبیر عظیم و انسانیشان از کلمه ایثار و از خود گذشتگي به لطف و مهربانيهايشان وگرمای امید بخش وجودشان که در این سردترین روزگاران بهترین پشتیبان من بودند. به پاس قلبهای بزرگشان که فریادرس سرگردان، ترس درپناهشان به شجاعت میگراید. و به پاس محبتهای بی دریغشان که هرگز فروکش نمیکند؟ خدای را بسی شاکرم که از روی کرم پدر و مادری فداکار نصیبم ساخته تا در سایه درخت پر بار وجودشان بیاسایم و از ریشه آنها شاخ و برگ گیرم و از سایه وجودشان در راه کسب علم و دانش تلاش نمایم .والدینی که بودنشان تاج افتخاری است بر سرم و نامشان دلیلی است بر بودنم چرا که این دو وجود پس از پروردگار مایه هستیام بودهاند دستم را گرفتند و راه رفتن را در این وادی زندگی پر از فراز و نشیب آموختند. بالها به من کمک کن تا بتوانم ادای دين کنم و به خواستهی آنان جامهی عمل بپوشانم آمين يا رب العالمين ...؟
زمان هميشه مرورگر خوبي است، و كمك كرده تا به رنجها و هجرانها عادت كنم، صبور باشم، زمان هميشه ياد داده كه چه كساني بايد ارزش واقعي داشته باشند، هر چند خيليها در مرور زمان بارها رنجاندند، اما در اين زمانه ي مصلحتها، منفعتها، كسالتها، بيحوصلهگيها، اگر كسي در كنارت ماند، بدان فرشته اي است از سوي خداوند براي آرامش تو، وقتي دچار هجران سخت، روزهاي بي تحمل و شبهاي تيره شدي، آنوقت آن فرشته، آن دوست خوب، برايت چند خط مينويسد، با يك تماس حالت را خوب ميكند، اگر بود، اگر داشتيد، روي چشمانتان نگهش داريد كه روزگار، روزگار رفتن است و نماندن، اين تقدير و سرنوشت است كه خوبان، در مسيرش شايد سالهاي زيادي طول بكشد اما يه روز، مي فهمي كه هنوز هست، و دل گرم مي شوي به بودنش ...! حالا تازه ميفهمي كه دل به دل راه دارد، شايد با خيال تو بيدار نشود، در هواي تو هم نفس نكشد، اما تو بي قرار ديدن و بيتاب شنيدن هستي، آنوقت، بقدري دلتنگي از سر و كول ثانيههايت بالا ميرود، كه تمام روزها و شبهايت را شانه به شانه در خواب و بيداري قدم ميزني، عاشقانههاي غروب را تماشا كرده، و با خيالش به خواب ميروي...!
خداوندا: در كوچه پس كوچههاي دلتنگ و تاريك دنيا، من كودكي بازيگوش و نادانم، تو بيا دستم را در دستت بگير و تا انتهاي كوچه با من قدم بزن و سخن بگو ...؟
خدا در همين نزديكي هاست خدا نگهدار
در کوچه سار های کاهگلی آبادی من...
ما را در سایت در کوچه سار های کاهگلی آبادی من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bfarahani52 بازدید : 200 تاريخ : چهارشنبه 10 ارديبهشت 1399 ساعت: 16:30